پائيز

به وقتي که باد خزان خاستي
رزان را به زيور بياراستي
هواي مخالف زدي باغ را
شدي زرد و بيمار شاخ از هوا
خزان بر رزان دامن افشاندي
چراغ گل و لاله بنشاندي
زماني شدي بيد بن تيغ بار
دمي باد مي برد دست چنار
ز سوز فراق سمن يافت داغ
از آن جامه زرد پوشيد باغ
نبيني که خور پشت چون بر کند،
زمين جامه زرد در بر کند
اوان جواني و فصل بهار
همه رنگ و بوي است و نقش و نگار
خزان است ايام پيري و مرگ
شود روي زرد و برد باد برگ
بهار ار نبودي خزان کي شدي؟
چنين زرد روي رزان کي شدي؟
رخ زرد به را گرفتي غبار
به خون سرخ مي کرد دندان انار
ز بي برگي از بس که بر سر چنار
زدي دست دستش فتادي ز کار
بسي آب ناليد و بر خود گريست
که زنجير برگردن من ز چيست؟
بسم نيست اين کاندرين روز چند
هوا کرد خواهد مرا تخته بند؟
بساط رزان بود در زر نهان
چو بزم جهانبخش گيتي ستان
به فصلي چنان شاه پيروز بخت
سر آب جستي و پاي درخت
مي زرد زرين چو برگ رزان
کشيدندي اندر هواي خزان
نسيم خزاني چو برخاستي
همه بزم مستان بياراستي
ملک در خزان داشتي نوبهار
درختش برومند و باغش به بار
گزيدي لب يار را بي حجيب
گرفتي زنخدان سيمين چو سيب
به حسن ار چه سيب از ميان برد گو،
زنخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شيرين انار
به خود خندد او با لب لعل يار