تابستان

چو بنمودي از برج مه مهر چهر
شدي چرخ را گرم با خاک مهر
شدي زرد رخسار گلگون وي
بدي در رگ کان روان خون وي
اگر ابر ناگه شدي قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتي شرار
وگر در هوا برق کردي گذر
چو پروانه اش سوختي بال و پر
سيه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بريان ز تاب
عنادل، چو بر سيخ مرغ کباب
تن ماهيان در دل آبگير
چنان سوختي کاندر آتش حرير
ز گرمي آب و هوا گرم گاه
همي برد ماهي بر آتش پناه
در آن آب جوشيده بر روي شط
ز سوز جگر ماغ گفتي به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جاي آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا يافت تاب
دل سنگ مي سوخت بر آفتاب
گه آتش فکندي هوا در سحاب
گهي سوختي در زمين پاي آب
درين موسم و در چنين حالتي
ملک بود در خوشترين حالتي
به بيتي درون خوش نشسته دو يار
چو ابيات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهاديش رضوان به از بيت خويش
خنک آنکه دارد چنين بيت پيش
نبودي در او راه خورشيد را
بجز باده يا باد يا بيد را
چو مطرب زدي زخمه بر روي آب
ز فواره بر فور دادي جواب
سحر گاهشان از نسيم زلال
شدي سرد بر دل شميم شمال
چو از خانه بيرون شدي شهريار
زدي خيمه بر کوه خورشيدوار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتي تازه تر
به هر دم که باد سحر مي گشود
هواي دگر بر دلش مي فزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدي گرم تر روز در روز مهر
گهي شاه کردي بر آن کوه گشت
گهي تاخته اسب بر روي دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدي
به خيش خوش خويش باز آمدي