بهار

بهاران که خندان شدي نسترن
چو مينا شدي دشت و مينو چمن
هوا فرش ز نگاري افراختي
سمن برگ و بلبل نوا ساختي
چو طفلان نو، دايه روزگار
نشاندي گل و سرو را بر کنار
فسان کردي آغاز بلبل به شب
دميدي فسون باد در زير لب
گرفته به خنجر چمن شاخ بان
به مرز چمن در شده مرزبان
زهر پشته اي رودي آمد فرود
نوازنده با رود مرغان سرود
ندانم چه مي گفت بلبل به شب؟
که گل خنده مي کرد در زير لب
رخ لاله گلگون ز جام شراب
سر نرگس سرگران مست خواب
گرفته چو پيکان دل غنچه زنگ
به خون اندر آغشته وز غصه تنگ
به شکل دل عاشقان آمدي
وز آن دل همه بوي جان آمدي
به شادي همه روز و شب دوستان
زدندي مي لعل در بوستان
زمان بهار و اوان شباب
هواي نگار و نشاط شراب
کسي را که حاصل بود هر سه چار
تو داني چه خوش باشدش روزگار؟
سحر لاله چون در گرفتي چراغ
سراپرده گل زدندي به باغ
بياراستي بزمشان ناي و نوش
به مي بودشان چشم و برناي گوش
چو کردندي از باغ عزم شکار
بر آهو شدي کوه و هامون حصار
چو چرم گوزن آمديشان به شست
روان گوزن آمديشان به دست
گرازان در آن عرصه دلپذير
هزار آهو از پي همه شير گير
چو برخاست اسب تکاور ز جاش
فتاد آهو از عجز در دست و پاش
عقاب از پي کبک رفتي فراز
به پيش عقاب آمدي کبک باز
ز سوداي بط باز رفتي ز دست
به ابروي کبکان شدي پاي بست
ز بسياري کبک و دراج و غاز
گرفتي به دندان سر انگشت باز
بر ايشان گذشتي سه مه روزگار
بدين شادماني و عشرت بهار