شماره ٦

بيا تا به قاف قناعت رويم
چو عنقا بر آن قاف ساکن شويم
گشائيم بر دل هواي جلال
که آن قاف بر عين عزاست دال
سرير سلاطين ملک رضا
رياض رياحين باغ بقا
جهان رضا را شده کدخدا
سرير سران را زده پشت پا
به يکدم دو عالم برانداخته
به بيش و کم از هيچ در ساخته
کسي کو عنانش به دست هواست
اگر پادشاهست پيشم گداست
تو رنج ار کشي ور نخواهي کشيد
نصيب تو البته خواهد رسيد
مقرر شد اول همه قسم تو
دگر جان دميدند در جسم تو
چو حال نصيبت يقين شد که چيست
پي اين جستجوي تو از بهر کيست؟
اگر تيغ خواهي زدن ور قلم
نخواهد شدن روزيت بيش و کم
توانگر يکي دان که پيشش يکي است
کم و بيش و نيک و بد و هست و نيست
هر آنچش درآيد ببازد روان
ورش در نيايد بسازد بدان
اگر در قناعت گريزد کسي
نبايد شدش بر در هر خسي
يکي خيمه تنگ و تيره است دل
تو اي خيمگي خيمه برکن ز دل!
بزن خيمه جائي که تا جاودان
نبايد شدن هيچ جا ز آن مکان
کسي را ز طاس سپهر دغا
نيايد به ششدر سپنجي سرا
سراي جهان نيست جاي قرار
رباطي خراب است و ناپايدار
سراي جهان پيش اهل نظر
چو خاني نمايد که باشد دو در
ازين در کسي کامدش در درون
همي بايدش رفت از آن در برون
چنان زي که نام تو روز حساب
نويسند با راستان در کتاب
عزيزي، مبادا که خواري بري
ز کردار خود شرمساري بري
کسي کو به غم حاصل آرد زري
غم زر خورد او و زر ديگري
تو نعمت کجا گرد مي آوري
کجا مي بري چون تو غم مي خوري؟
برين زندگي هيچ بنياد نيست
جز از پاره اي خاک بر باد نيست
عجب نيست در تو که ما و مني است
که اصل سرشتت ز ما و مني است
کسي کو در آز بندد فرو
گشايند درهاي جنت برو
دلت مست آزاست، هشيار باش
به خواب غرور است، بيدار باش
که چون بگذرد نيز اين هفته عمر،
ز خواب اندر آئي، بود رفته عمر
برو سينه خاک را باز کن
ببين در دلش رازهاي کهن
در او نازکان گل اندام بين
همه خشت بالين و بستر زمين
بر آني که ايشان از اين خاکدان
برفتند و تو زنده اي جاودان؟
همه در پي يکدگر مي رويم
نماند کسي سر به سر مي رويم
دلا برگ اين راه، نيکو بساز
که راهي است باريک و دور و دراز
شب زندگاني به آخر کشيد
شبت روز شد، وقت رفتن رسيد
يکايک برفتند ياران تو
رفيقان و انده گساران تو
رسيدند هر يک به مأواي خويش
تو مسکين گرانباري و راه پيش
در اين منزل آخر چرا خفته اي؟
رباطي است ويران کجا خفته اي؟
بسي کاروان شد درين ره روان
نيامد کسي باز از اين کاروان
که ز آن رفتگان باز گويد خبر
که چون است احوالشان در سفر
بسا کاروانا کزين پل گذشت
مگر نيست ز آنسو ره بازگشت