اندرز به فرزند

الا اي جگر گوشه فرزند من،
تو اي قرة العين دلبند من
جواني و فرزانه و هوشيار
اوان جواني غنيمت شمار
جواني است سرمايه اي بس عزيز
به بازي چو در من نبازي تو نيز
کنون سالم از شصت و يک درگذشت
بساط نشاطم جهان در نوشت
ز شام سرم صبح پيري دميد
سپيديم گشت از سياهي پديد
درختم به آورد بر جاي سيب
ز بالا نهادم سر اندر نشيب
ز شخص ضعيفم خيالي نماند
ز نخل وجودم خلالي نماند
جواني و پيري بهار است و دي
نه آن دي که باشد بهارش ز پي
غنيمت شمر پيش از آن کاين گلت
شود زرد و نسرين دهد سنبلت
نشيند به جاي سمن زار برف
چو گل در هوايت شود عمر صرف
زمان هوي و هوس درگذشت
هوا بر دلم سرد و مي تلخ گشت
چو صافي عمر من ايام برد
از آن جرعه اي ماند و آن نيز درد
چه مي شايد از جرعه انگيختن؟
که در خاک مي بايدش ريختن
ازين پيش سرو بلند قدم
ز پستي به بالا نهادي قدم
شد آن سرو بالاي من سرنگون
به خاک سيه ميل دارد کنون
کسي را که سوده است سر بر سماک
چه سود است چون مي رود زير خاک
جهان غره عمر من سلخ کرد
همان عيش مي بر دلم تلخ کرد
هواي بتان رفتم از سر بدر
به يکبارگي عقلم آمد به سر
سعادت کسي را بود راهبر
که در خدمت شاه بندد کمر
کسي همعنان سعادت شود
که چون سايه اندر رکابش دود
نمي آيد از دست من هيچ کار
که تا نعمتش را شوم حقگزار
شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست
ورم مغز در استخوان است از اوست
بسي نعمت از دولتش خورده ام
به نانش چهل سال پرورده ام
کنون گشت موي سياهم سپيد
ز عمر گرامي شدم نااميد
برو حلقه در گوش کن اي پسر
همي گرد بر آستانش چو در
اگر من نشستم تو بر پاي باش
ور از جاي رفتم تو بر جاي باش
من از يمن اقبال اين خاندان
گرفتم جهان را به تيغ زبان
من از خاوران تا در باختر
ز خورشيدم امروز مشهورتر
اگر چه من از ذره اي کمترم
ولي خدمتي کرده اندر خورم
چه داني؟ چه جائي است خاک درش
عجب کيميائي است خاک درش
کمر به ميان بند چون کوهسار
وليکن ثبات قدم گوش دار
کسي کز مقيمان اين در شود
اگر خاک باشد همه زر شود