شماره ٤

پس از شکر دادار، نعت نبي است
وز آن پس دعائي که فرض است چيست؟
دعاي شهنشاه ديهيم و گاه
پدر بر پدر خسرو و پادشاه
فشاننده گنج دريا به بزم
دراننده قلب خارا به رزم
فرازنده پايه سروري
فروزنده ماه نيک اختري
سپهر از کمر بستگان درش
ظفر يک سپاهي است از لشکرش
کجا لشکر عزم او سيرکرد
رود چرخ گردنده آنجا به گرد
بر آفاق گسترده ظل هماي
در آن سايه آسوده خلق خداي
ز يکسوي ظلم است و يکسو امان
چو سدي است شمشير او در ميان
ز شير درفشش درفشان ظفر
چو از خانه شير تابنده خور
نبيند شبيهش بصر جز به خواب
نيابد نظيرش نظر جز در آب
گر از کوه پرسي که در بحر و بر
که زيبد که بندند پيشش کمر؟
به لفظ صدا پاسخ آيد ز کوه
که سلطان اويس آسمان شکوه
الا اي جهاندار پيروز بخت
سزاوار شاهي و زيباي تخت
سر فرقدان پايه تخت تست
بلند آسمان سايه بخت تست
نگيني است خورشيد بر افسرت
حبابي است ناهيد در ساغرت
زمين و زمانه به کام تواند
همه پادشاهان غلام تواند
شب مملکت را مه و اختري
تن سلطنت را سر و افسري
زهي در تن مملکت جاودان
وجود تو چون جان و حکمت روان
کسي را که کين تواش داد تاب
ندادش جز از چشمه تيغ آب
اگر حمله بر کوه خارا کني
چو خاشاکش از جاي خود برکني
به عهد تو خونريز شد بي دريغ
چنين واجب الحد از آنست تيغ
قلم کرد تزوير در عهد شاه
بريدش زبان، کرد رويش سياه
خدايت همه هر چه بايست داد
جوانمردي و دانش و دين و داد
ترا داد رسم است و بخشش طريق
همين کن که توفيق بادت رفيق
مراد از جهان نام نيک است و بس
بجز نام نيکو نماند به کس
جهان راست حاصل همه چيز ليک
چه با خود توان برد جز نام نيک؟
بخوان قصه خسروان جهان
ز هوشنگ و جم تا به چنگيز خان
که گر عکس شمشيرشان آفتاب
بديدي، اسد را شدي زهره آب
ز چندين زر و افسر و تخت و گنج
که کردند حاصل به سختي و رنج
بجز نام نيکو ازين انجمن
ببين تا چه بردند با خويشتن؟
شنيدم که مي گفت بهرام گور
پدر را کز او شد جهان پر ز شور
که: «آه ضعيفان به گردون رسيد
سرشک يتيمان به جيحون رسيد
از آن ترسم اي شهريار جوان
که اشک ستمديدگان ناگهان
فراهم شود، ملک گردد خراب
برد جاه ما را به يکباره آب »
چو بشنيد، در ديده آورد آب
بپيچيد مردانه دادش جواب
که ايزد تو را بخشش و داد داد
به من در ازل جور و بيداد داد
تو را آن، نصيب من اين آمدست
چه تدبير؟ قسمت من چنين آمدست
مرا جز که بي معدلت نيست رأي
ولي غير از اين است حکم خداي
درختي است عدل ملک بارور
که بيخش دوام است و دولت ثمر
اساس بقا عدل ثابت کند
درخت سعادت ستم برکند
نبي ملک را گفت دين توأم است
حقيقت بدان کآن بدين قائم است
قيامت که آنجاست قاضي خداي
برابر نشينند شاه و گداي
اگر عدل باشد گواي ملک
شود عرش ثابت براي ملک
بود ساعتي عدل داراي دين
ز هفتاد ساله عبادت گزين
صبوح سعادت صباح تو باد
جنود ملائک جناح تو باد
کسي را که با تست سر در غرور
کلاه از سر و سر ز تن باد دور