مستان الست

ماييم کشيد داغ شاهي
مستان شراب صبحگاهي
ز آيينه دل به مي زدوده
زنگار سپيدي و سياهي
بر لوح جبين يار خوانده
نقش ازل و ابد کماهي
رخسار نگار ديده روشن
در جام جهان نماي شاهي
پرورده به مي مدام جان را
در خنب محبت الهي
بيماري ماست تندرستي
درويشي ماست پادشاهي
هر چيز که غير عشق بيند
در مذهب ماست از مناهي
من دست ز دامنش ندارم
واه اين چه حکايتي است واهي
گر عرض کنند هر دو عالم
بر من که کدام ازين دو خواهي
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم
ساقي بگذر ز ما و از من
آتش به من و به ما درافکن
غم بر دل من چو در زد آتش
اي پير مغان چه مي زني تن
آن دردي سال خورد پيش آر
کو پير من است در همه فن
پيري ز پي صفاي باطن
يک چند نشسته در بن دن
آلوده به دن دماغ گشته
از عين صفاي آب روشن
سر دو جهان نموده ما را
در جام جهان نما معين
من زين خم عيسوي خمار
خواهم رخ زرد، سرخ کردن
دامن مکش اي فقيه از من
از خويش کشيده دار دامن
خود را به درش فکن چو جرعه
جز خاک درش مساز مسکن
زان پيش که خاک تيره گردد
ناگاه به خيره دامن من
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم
آن مرغ که هست جاودانه
بالاي دو کونش آشيانه
بر قاف حقيقت است عنقا
در خانه ماست مرغ خانه
عشق است که جاودانه او را
از جان و دلست جاودانه
گنجي است نهان درين خرابه
دري است ثمين درين خزانه
اين است دو کون جمع ليکن
مقصود يکي است در ميانه
اي ساقي از آن شراب باقي
جامي به من آر عاشقانه
مستان شبانه الستيم
در ده مي باقي شبانه
ما با تو يکي شديم و گرديم
از مايي وز مني کرانه
آشوب جهان اگر نخواهي
آن زلف سيه مزن به شانه
گر ميل به خون کني چو ساغر
گردن بنهان چون چمانه
فردا که کشنده را شهيدان
گيرند به خون بدين بهانه
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم
باغ تو که ديده را بياراست
روي تو به صورتي که دل خواست
از خاک در توام مکن دور
زنهار که خاک من هم آنجاست
از مهر تو ماه بي خور و خواب
در کوي تو عقل بي سر و پاست
عشقت ز دل شکسته من
چون مهر از آبگينه پيداست
بتخانه و کعبه پيش ما نيست
هر جا که وي است قبله آنجاست
آن روز که خاک ما شود گرد
مشکل ز در تو بر توان خاست
گر هر دو جهان شوند دشمن
سهل است چو آن نگار با ماست
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم
مست است ز خواب چشم دلدار
خود را ز بلاي دل نگهدار
خاصه که ز غمزه در کمينند
مستان و معربدان خونخوار
اول دين و دين به باد داديم
تا خود چه رود به آخر کار
اي چشم تو را به گوشه ها در
افتاده هزار مست و بيمار
سوداي دو سنبل تو در چين
بر هم زده حلقه هاي بازار
روزي که وجود من شود خاک
وز خاک وجود من دمد خار
چون خار ز خاک سر برآرم
وانگه که گذر کند به من يار
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم
ما از ازل آمديم سرمست
زان باده هنوز نشؤه اي هست
آزاد ز هر دو کون بوديم
گشتيم به زلف يار پا بست
هر قطره که هست غرق دريا
از مايي و ز مني خود رست
ايمن ز بلا نمي توان بود
وز دام بلا نمي توان جست
از شاخ اميد بر کسي خورد
کز خويش بريد و در تو پيوست
روي تو چه فتنه ها که انگيخت
زلف تو چه توبه ها که بشکست
عشقت در غارت درون زد
با عشق تو در نمي توان بست
چند از پي آن جهان خورم خون
چند از پي اين جهان شوم پست
به زان نبود که گر بود بخت
هم مصلحت آنکه گر دهد دست
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم
اميد من است زلف او آه
ز اميد دراز و عمر کوتاه
يک شب دل من به زلف او بود
گم کرد در آن شب سيه راه
وز تيره شب آتش رخش ديد
تابنده چو نور يوسف از چاه
بالاي درخت قدس آتش
مي زد به زبان دم از أنا الله
يار از دم آتشين دمي گرم
زد بر من و در گرفت ناگاه
دل راه هوا گرفت و ما راست
کار دو جهان خراب ازين راه
برقع زمه دو هفته برداشت
کار دو جهان صواب ازين ماه
خواهم ره مدح شاه جستن
باشد که به يمن دولت شاه
من دامن آن نگار گيرم
وز هر دو جهان کنار گيرم