گفتار (١٠٥)

دو کس مردند و تحسر بردند. يکي آنکه داشت و نخورد و ديگر آنکه دانست و نکرد
کس نبيند بخيل فاضل را
که نه در عيب گفتنش کوشد
ور کريمي دو صد گنه دارد
کرمش عيب ها فرو پوشد
تمام شد کتاب گلستان والله المستعان، بتوفيق باري عز اسمه
در اين جمله چنانکه رسم مؤلفانست از شعر متقدمان بطريق استعارت تلفيقي نرفت
کهن خرقه خويش پيراستن
به از جامه عاريت خواستن
غالب گفتار سعدي طرب انگيزست و طيبت آميز، و کوته نظران را بدين علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ، بيهوده بردن و دود چراغ بيفايده خوردن کار خردمندان نيست.
وليکن بر راي روشن صاحبدلان که روي سخن در ايشانست، پوشيده نماند که در موعظه هاي شافي در سلک عبارت کشيده است و داروي تلخ نصيحت بشهد ظرافت برآميخته، تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند
ما نصيحت بجاي خود کرديم
روزگاري در اين بسر برديم
گر نيايد بگوش رغبت کس
بر رسولان پيام باشد و بس
يا ناظرا فيه سل بالله مرحمة
علي المصنف و استغفر لصاحبه
و اطلب لنفسک من خير تريد بها
من بعد ذلک غفر انا لکاتبه