گفتار (٦١)

يوسف صديق عليه السلام در خشک سال مصر سير نخوردي تا گرسنگان را فراموش نکند
آنکه در راحت و تنعم زيست
او چه داند که حال گرسنه چيست؟
حال درماندگان کسي داند
که باحوال خويش درماند
ايکه بر مرکب تا زنده سواري هشدار
که خر خارکش مسکين در آب و گلست
آتش از خانه همسايه درويش مخواه
کانچه بر روزن او ميگذرد دود دلست
درويش ضعيف حال را در خشکي تنگ سال مپرس که چوني الا بشرط آنکه مرهم ريشش بنهي و معلومي پيشش
خري که بيني و باري بگل درافتاده
بدل برو شفقت کن ولي مرو بسرش
کنون که رفتي و پرسيديش که چون افتاد
ميان ببند و چو مردان بگير دم خرش