حکايت (١٦)

پارسائي بر يکي از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده اي را دست و پاي استوار بسته، عقوبت هميکرد. گفت: اي پسر همچو تو مخلوقي را خداي عزوجل اسير حکم تو گردانيده است و ترا بروي فضيلت داده، شکر نعمت باري تعالي بجاي آر و چندين جفا بر وي مپسند، نبايد که فرداي قيامت به از تو باشد و شرمساري بري
بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مکن و دلش ميازار
او را تو به ده درم خريدي
آخر نه بقدرت آفريدي
اين حکم و غرور و خشم تا چند
هست از تو بزرگتر خداوند
اي خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مکن فراموش
در خبرست از خواجه عالم صلي الله عليه و سلم که گفت: بزرگترين حسرتي روز قيامت آن بود که بنده صالح را ببهشت برند و خواجه فاسق بدوزخ
بر غلامي که طوع خدمت تست
خشم بيحد مران و طيره مگير
که فضيحت بود بروز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجير