حکايت (١٤)

مردکي را چشم درد خاست. پيش بيطاري رفت که دوا کن. بيطار از آنچه در چشم چهارپايان ميکرد در ديده او کشيد و کور شد.
حکومت بداور بردند گفت: برو هيچ تاوان نيست اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي. مقصود از اين آنست تا بداني که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرمايد با آنکه ندامت برد بنزديک خردمندان بخفت راي منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راي
بفرومايه کارهاي خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حرير