حکايت (٢١)

جواني پاکباز پاک رو بود
که با پاکيزه روئي در گرو بود
چنين خواندم که در درياي اعظم
بگردابي درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گيرد
مبادا کاندران حالت بميرد
همي گفت از ميان موج و تشوير
مرا بگذار و دست يار من گير
در اين گفتن جهان بر وي برآشفت
شنيدندش که جان ميداد و ميگفت
حديث عشق از آن بطال مينوش
که در سختي کند ياري فراموش
چنين کردند ياران زندگاني
ز کار افتاده بشنو تا بداني
که سعدي راه و رسم عشقبازي
چنان داند که در بغداد تازي
دلارامي که داري دل درو بند
دگر چشم از همه عالم فروبند
اگر مجنون ليلي زنده گشتي
حديث عشق از اين دفتر نبشتي