حکايت (١٧)

سالي محمد خوارزم شاه رحمة الله عليه با ختا براي مصلحتي صلح اختيار کرد بجامع کاشغر درآمدم. پسري ديدم بخوبي در غايت اعتدال و نهايت جمال چنانکه در امثال او گويند
معلمت همه شوخي و دلبري آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
من آدمي بچنين شکل و خوي و قدر و روش
نديده ام مگر اين شيوه از پري آموخت!؟
مقدمه نحوز مخشري در دست داشت و همي خواند: ضرب زيد عمرو اوکان لمتعدي عمروا. گفتم: اي پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست؟ بخنديد و مولدم پرسيد گفتم: خاک شيراز گفت: از سخنان سعدي چه داري؟ گفتم
بليت بنحوي يصول مغاضبا
علي کزيد في مقابلة العمرو
علي جر ذيل ليس يرفع رأسه
و هل يستقيم الرفع من عامل الجر
لختي بانديشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در اين زمين بزبان پارسيست اگر بگوئي بفهم نزديکتر باشد کلم الناس علي قدر عقولهم گفتم
طبع ترا تا هوس نحو کرد
صورت عقل از دل ما محو کرد
اي دل عشاق بدام تو صيد
ما بتو مشغول و تو با عمر و و زيد
بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندش که فلان سعديست دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندين مدت چرا نگفتي که منم تا شکر قدوم بزرگانرا ميان بخدمت بستمي؟
گفتم: با وجودت ز من آواز نيايد که منم. گفتا: چه شود اگر در اين خطه چندي برآسائي تا بخدمت مستفيد گرديم. گفتم: نتوانم بحکم اين حکايت
بزرگي ديدم اندر کوهساري
قناعت کرده از دنيا بغاري
چرا گفتم بشهر اندر نيائي؟
که باري بندي از دل برگشائي؟
بگفت آنجا پري رويان نغزند
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
اين بگفتم و بوسه بر سر و روي يکديگر داديم و وداع کرديم
بوسه دادن بروي دوست چسود
هم در اين لحظه کردنش بدرود
سيب گوئي وداع ياران کرد
روي از اين نيمه سرخ و از آنسو زرد
ان لم امت يوم الو داع تاسفا
لا تحبوني في المودة منصفا