حکايت (١٦)

ياد دارم که در ايام جواني گذر داشتم بکوئي و نظر بروئي. در تموزي که حرورش دهان بخوشانيدي و سمومش مغز استخوان بجوشانيدي؛
از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم و التجا بسايه ديواري بردم مترقب که کسي حر تموز از من ببرد آبي فرو نشاند که همي ناگاه از ظلمت دهليز خانه روشنائي بتافت، يعني جمالي که زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد، چنانکه در شب تاري صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدرآيد.
قدحي برفاب بر دست و شکر در آن ريخته و به عرق برآميخته. ندانم به گلابش مطيب کرده بود يا قطره چند از گل رويش در آن چکيده؟ في الجمله شراب از دست نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم
ظماء بقلبي لا يکاد يسيغه
رشف الزلال ولو شربت بحورا
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنين روي اوفتد هر بامداد
مست مي بيدار گردد نيم شب
مست ساقي روز محشر بامداد