حکايت (١٠)

در عنفوان جواني، چنانکه افتد و داني، با شاهدي سري و سري داشتم، به حکم آنکه حلقي داشت طيب الاداو خلقي کالبدر اذا بدا
آنکه نبات عارضش آب حيات ميخورد
در شکرش نگه کند هرکه، نبات ميخورد
اتفاقا بخلاف طبع از وي حرکتي بديدم که نپسنديدم. دامن از او درکشيدم و مهرش برچيدم و گفتم
برو هرچه مي بايدت پيش گير
سر ما نداري سر خويش گير
شيندمش که ميرفت و ميگفت
شپره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
اين بگفت و سفر کرد و پريشاني او در من اثر کرد
فقدت زمان الوصل و المرء جاهل
بقدر لذيذ العيش قبل المصائب
بازآي و مرا بکش، که پيشست مردن
خوشتر که پس از تو زندگاني کردن
اما بشکر و منت باري، پس از مدتي بازآمد، آن حلق داودي متغير شده و جمال يوسفي بزيان آمده. و بر سيب زنخدانش چون به گردي نشسته و رونق بازار حسنش شکسته. متوقع که در کنارش گيرم کناره گرفتم و گفتم
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندي
امروز بيامدي به صلحش
کش فتحه و ضمه برنشاندي
تازه بهارا، ورقت زرد شد
ديگ منه کاتش ما سرد شد
چند خرامي و تکبر کني؟
دولت پارينه تصور کني؟
پيش کسي رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خريدار تست
سبزه در باغ گفته اند خوشست
داند آنکس که اين سخن گويد
يعني از روي نيکوان خط سبز
دل عشاق بيشتر جويد
بوستان تو گند نازاريست
بس که بر ميکني و ميرويد
گر صبر کني ور بکني موي بناگوش
اين دولت ايام نکوئي بسر آيد
گر دست بجان داشتمي همچو تو بر ريش
نگذاشتمي تا بقيامت که برآيد
سئوال کردم و گفتم جمال روي ترا
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشيدست
جواب داد ندانم چه بود رويم را
مگر بماتم حسنم سياه پوشيدست