حکايت (٢)

گويند: خواجه اي را بنده اي نادر الحسن بود و با وي بسبيل مودت نظري داشت. با يکي از دوستان گفت: دريغ اين بنده با حسن و شمايلي که دارد اگر زبان درازي و بي ادبي نکردي.
گفت: اي برادر چون اقرار دوستي کردي توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقي در ميان آمد مالک و مملوکي برخاست
خواجه با بنده پري رخسار
چون درآمد ببازي و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وين کشد بار ناز چون بنده
غلام آبکش بايد و خشت زن
بود بنده نازنين مشت زن