حکايت (١٣)

يکي در مسجد سنجاربه تطوع بانگ نماز گفتي به ادايي که مستمعانرا از او نفرت بودي و صاحب مسجد اميري بود عادل و نيک سيرت نمي خواستش که دل آزرده گردد.
گفت: اي جوانمرد مراين مسجد را مؤذنانند قديم هر يکي را پنج دينار مرتب داشته ام ترا ده دينار ميدهم تا جائي ديگر روي. برين قول اتفاق کردند و برفت و بعد از مدتي درگذري پيش امير بازآمد.
گفت: اي خداوند بر من حيف کردي که بده دينارم از آن بقعه بدر کردي که اينجا که رفته ام بيست دينار هميدهند تا بجاي ديگر روم و قبول نميکنم. امير از خنده بيخود گشت و گفت: زنهار تا نستاني که به پنجاه دينار راضي گردند.
بتيشه کس نخراشد ز روي خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو ميخراشد دل