حکايت (٢٨)

مشت زني را حکايت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسيده. شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر بقوت بازو دامن کامي فراچنگ آرم
فضل و هنر ضايعست تا ننمايند
عود بر آتش نهند و مشک بسايند
پدر گفت: اي پسر خيال محال از سر بدر کن و پاي قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه بکوشيدنست چاره کم جوشيدنست.
کس نتواند گرفت دامن دولت بزور
کوشش بيفايدست وسمه برابر وي کور
چه کند زورمند وارون بخت
بازوي بخت به که بازوي سخت
اگر بهر سر موئيت صد خرد باشد
خرد بکار نيايد چو بخت بد باشد
پسر گفت: اي پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع، و ديدن عجايب و شنيدن غرايب، و تفرج بلدان و محاورت خلان، و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب، و معرفت ياران و تجربت روزگاران. چنانکه سالکان طريقت گفته
تا بدکان و خانه در گروي
هرگز اي خام آدمي نشوي
برو اندر جهان تفرج کن
پيش از آن روز کز جهان بروي
پدر گفت: اي پسر منافع سفر چنين که گفتي بسيار است وليکن مسلم پنج طايفه راست. نخستين بازرگاني که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابک. هر روز بشهري و هر شب بمقامي و مردم بتفرجگاهي از نعيم دنيا متمتع.
منعم بکوه و دشت و بيابان غريب نيست
هر جا که رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت
و آنرا که بر مراد جهان نيست دسترس
در زاد و بوم خويش غريبست و ناشناخت
دوم عالمي که بمنطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت، هرجا که رود بخدمت او اقدام نمايند و اکرام کنند
وجود مردم دانا مثال زر طلي است
که هر کجا که رود قدر و قيمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهروا ماند
که در ديار غريبش به هيچ نستانند
سيم خوبروئي که درون صاحبدلان بمخالطت او ميل کند، که بزرگان گفته اند: اندکي جمال به از بسياري مال، و گويند: روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و کليد درهاي بسته. لاجرم صحبت او را همه جاي غنيمت شناسند و خدمتش را منت دانند
شاهد آنجا که رود حرمت و غزت بيند
ور برانند بقهرش پدر و مادر خويش
پر طاوس در اوراق مصاحف ديدم
گفتم اين منزلت از قدر تو مي بينم بيش
گفت خاموش که هر کس که جمالي دارد
هر کجا پاي نهد دست ندارندش پيش
چون در پسر موافقتي و دلبري بود
انديشه نيست گر پدر از وي بري بود
او گوهرست، گو صدفش در ميان مباش
در يتيم را همه کس مشتري بود
چهارم خوش آوازيکه بحنجره داودي آب از جريان و مرغ از طيران بازدارد. پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند. و ارباب معني بمنادمت او رغبت نمايند و بانواع خدمت کنند
سمعي الي حسن الاغاني
من ذاالذي حبس المثاني
چه خوش باشد آواز نرم حزين
بگوش حريفان مست صبوح
به از روي زيباست آواز خوش
که آن خط نفست و اين قوت روح
يا کمينه پيشه وري که بسعي بازو کفافي حاصل کند، تا آبروي از بهر نان ريخته نگردد چنانکه خردمندان گفته اند
گر بغريبي رود از شهر خويش
سختي و محنت نکشد پينه دوز
ور بخرابي فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نيمروز
چنين صفتها که بيان کردم اي پسر در سفر موجب جمعيت خاطرست و داعيه طيب عيش. و آنکه از اين جمله بي بهره است بخيال باطل در جهان برود و ديگر، کسش نام و نشان نشنود
هر آنکه گردش گيتي بکين او برخاست
بغير مصلحتش رهبري کند ايام
کبوتري که ديگر آشيان نخواهد ديد
قضا همي بردش تا بسوي دانه و دام
پسر گفت: اي پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنيم که گفته اند: رزق اگر چه مقسومست باسباب حصول آن تعلق شرطست. و بلا اگرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب
رزق اگر چند بيگمان برسد
شرط عقلست جستن از درها
ور چه کس بي اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدها
در اين صورت که منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه درافکنم. پس مصلحت آنست اي پدر که سفر کنم کزين بيش طاقت بينوائي نمي آرم
چون مرد برفتاد ز جاي و مقام خويش
ديگر چه غم خورد همه آفاق جاي اوست
شب هر توانگري بسرائي همي روند
درويش هر کجا که شب آيد سراي اوست
اين بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همي گفت
هنرور چو بختش نباشد بکام
بجائي رود کش ندانند نام
همچنين تا برسيد بکنار آبي که سنگ از صلابت او بر سنگ همي آمد و خروش بفرسنگ هميرفت
سهمگين آبي که مرغابي در او ايمن نبودي
کمترين موج آسيا سنگ از کنارش در ربودي
گروهي مردمانرا ديد هر يک بقراضه اي در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوانرا دست عطا بسته بود. زبان ثنا برگشود چندانکه زاري کرد ياري نکردند
بي زر نتواني که کني بر کس زور
ور زر داري بزور محتاج نه اي
ملاح بي مروت ازو بخنده برگرديد و گفت
زر نداري نتوان رفت بزور از دريا
زور ده مرده چه باشد زر يک مرده بيار
جوانرا دل از طعنه ملاح بهم برآمد. خواست که از او انتقام کشد کشتي رفته بود آواز داد و گفت: اگر بدين جامه که پوشيده ام قناعت کني دريغ نيست ملاح طمع کرد و کشتي بازگردانيد
بدوزد شره ديده هوشمند
درآرد طمع مرغ و ماهي ببند
چندانکه ريش و گريبانش بدست جوان افتاد بخود درکشيد و بي محابا فروگوفت يارش از کشتي بدرآمد
تا پشتي کند همچنين درشتي ديد و پشت بداد. جز اين چاره ندانستند که با او بمصالحت گرايند و باجرت کشتي مسامحت نمايند
چو پرخاش بيني تحمل بيار
که سهلي ببندد در کارزار
بشيرين زباني و لطف و خوشي
تواني که پيلي بموئي کشي
لطافت کن آنجا که بيني ستيز
نبرد قز نرم را تيغ تيز
بعذر ماضي در قدمش افتادند و بوسه چند بنفاق بر سر و چشمش دادند پس بکشتي درآوردند و روان شدند. تا برسيدند بستوني از عمارت يونان در آب ايستاده.
ملاح گفت: کشتي را خللي هست يکي از شما که زورآورتر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتي بگيرد تا عمارت کنيم.
جوان بغرور دلاوري که در سر داشت از خصم دلآزرده نينديشيد و قول حکما معتبر نداشت که گفته اند: هرکرا رنجي بدل رسانيدي اگر در عقب آن صد راحت برساني از پاداش يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت بدرآيد و آزار در دل بماند
چه خوش گفت بکتاش با خيل تاش:
چو دشمن خراشيدي ايمن مباش
مشو ايمن که تنگدل گردي
چون ز دستت دلي بتنگ آيد
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آيد
چندانکه مقود کشتي به ساعد برپيچيد و بر بالاي ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتي براند. بيچاره متحير بماند.
روزي دو بلا و محنت کشيد و سختي ديد. سوم روز خوابش گريبان گرفت و در آب انداخت. بعد از شبانروزي دگر بر کنار افتاد.
از حياتش رمقي مانده بود. برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن، تا اندکي قوت يافت. سر در بيابان نهاد و همي رفت تا تشنه و بي طاقت بسر چاهي رسيد.
قومي برو گرد آمده و شربتي آب بپشيزي همي آشاميدند جوانرا پشيزي نبود طلب کرد و بيچارگي نمود، و رحمت نياوردند. دست تعدي دراز کرد ميسر نشد. بضرورت تني چند را فرو کوفت. مردان غلبه کردند و بي محابا بزدند و مجروح شد
پشه چو پر شد بزند پيل را
با همه تندي و صلابت که اوست
مورچگان را چو بود اتفاق
شير ژيانرا بدرانند پوست
بحکم ضرورت در پي کارواني افتاد و شبانگاه برسيدند بمقامي که از دزدان پر خطر بود. کاروانيانرا ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده.
گفت: انديشه مداريد که يکي منم درين ميان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و ديگر جوانان هم ياري کنند. اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوي شد و به صحبتش شادماني کردند و بزاد و آبش دستگيري واجب دانستند.
جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه اي چند از سر اشتها تناول کرد و دمي چند آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بياراميد و بخفت.
پيرمردي جهانديده در آن کاروان بود گفت: اي ياران من ازين بدرقه شما انديشه ناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکايت کنند که عربي را درمي چند گرد آمده بود و به شب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نبردي.
يکي را از دوستان پيش خود آورد تا وحشت تنهائي بديدار او منصرف گرداند. شبي چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش وقوف يافت ببرد و سفر کرد. بامدادان ديدند عربرا گريان و عريان. گفتند: حال چيست؟ مگر آن درمهاي ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله بدرقه برد
هرگز ايمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست
زخم دندان دشمني تبرست
که نمايد بچشم مردم، دوست
چه دانيد اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعياري در ميان ما تعبيه شده تا بوقت فرصت ياران را خبر کند پس مصلحت آن بينم که مراو را خفته بمانيم و برانيم.
جوانرا تدبير پير استوار آمد و مهابتي از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند. آنگه خبر يافت که آفتابش در کتف تافت.
سر برآورد. کاروان را رفته ديد. بيچاره بسي بگرديد و ره بجائي نبرد. تشنه و بي نوا روي بر خاک و دل بر هلاک نهاده همي گفت
من ذايحدثني وزم العيس
ماللغريب سوي الغريب انيس
درشتي کند با غريبان کسي
که نابوده باشد بغربت بسي
مسکين درين سخن بود که پادشه پسري بصيد از لشکريان دورافتاده بود. بالاي سرش ايستاده همي شنيد و در هيأتش نگه ميکرد. صورت ظاهرش پاکيزه ديد و صفت حالش پريشان.
پرسيد: از کجائي و بدين جايگه چون افتادي؟ برخي از آنچه برسر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدي با وي بفرستاد تا بشهر خويش آمد.
پدر بديدار او شادماني کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه از آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتي و جور ملاح و جفاي روستائيان بر سر چاه و غدر کاروانيان در راه، با پدر همي گفت. پدر گفت: اي پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهي دستانرا دست دليري بسته است و پنجه شيري شکسته
چه خوش گفت آن تهي دست سلحشور
جوي زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: اي پدر هر آينه تا رنج نبري گنج برنداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن ظفر نيابي و تا دانه پريشان نکني خرمن برنگيري.
نبيني باندک مايه رنجي که بردم چه تحصيل راحت کردم و بنيشي که خوردم چه مايه عسل آوردم
گر چه بيرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلي نشايد کرد
غواص اگر انديشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمايه بچنگ
آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لاجرم تحمل بار گران همي کند
چه خورد شير شرزه در بن غار؟
باز افتاده را چه قوت بود؟
تا تو در خانه صيد خواهي کرد
دست و پايت چو عنکبوت بود
پدر گفت: اي پسر ترا درين نوبت فلک ياوري کرد و اقبال رهبري که صاحب دولتي در تو رسيد و بر تو ببخشائيد و کسر حالت را بتفقدي جبر کرد، و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدين طمع دگرباره گرد ولع نگردي
صياد نه هربار شگالي ببرد
افتد که يکي روز پلنگش بدرد
چنانکه يکي از ملوک پارس، نگين گرانمايه در انگشتري داشت. باري بحکم تفرج با تني چند از خاصان به مصلاي شيراز بيرون رفت فرمود تا انگشتري را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتري بگذراند خاتم او را باشد.
اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکي که بر بام رباط ببازيچه تير از هر طرف مي انداخت، باد صبا تير او را از حلقه انگشتري درگذرانيد.
خلعت و نعمت يافت و خاتم بوي ارزاني داشتند پسر تير و کمانرا بسوخت. گفتند: چرا چنين کردي؟ گفت: تا رونق نخستين بر جاي بماند
گه بود کز حکيم روشن راي
برنيايد درست تدبيري
گاه باشد که کودکي نادان
بغلط بر هدف زند تيري