حکايت (٢٦)

ابلهي را ديدم سمين. خلعتي ثمين در برو مرکبي تازي در زير و قصبي مصري بر سر. کسي گفت: سعدي چگونه همي بيني اين ديباي معلم بر اين حيوان لايعلم؟ گفتم: خطي زشتست که به آب زر نبشتست
قد شابه با لوري حمار
عجلا جسدا له خوار
يک خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا
به آدمي نتوان گفت ماند اين حيوان
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش
بگرد در همه اسباب و ملک و هستي او
که هيچ چيز نبيني حلال جز خونش
شريف اگر متضعف شود، خيال مبند
که پايگاه بلندش ضعيف خواهد شد
ور آستانه سيمين بميخ زر بزند
گمان مبر که يهودي شريف خواهد شد