حکايت (٢٥)

دست و پا بريده اي هزارپائي را بکشت. صاحبدلي بر او بگذشت و گفت: سبحان الله با هزارپاي که داشت چون اجلش فرا رسيد از بيدست و پائي گريختن نتوانست
چو آيد ز پي دشمن جان ستان
ببندد اجل پاي اسب دوان
در آن دم که دشمن پياپي رسيد
کمان کياني نبايد کشيد