حکايت (٢٠)

يکي از ملوک با تني چند از خاصان در شکارگاهي بزمستان از عمارت دور افتاد. شب در آمد. خانه دهقاني ديدند. ملک گفت: شب آنجا رويم تا زحمت سرما نباشد.
يکي از وزرا گفت: لايق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقاني رکيک التجا کردن، هم اينجا خيمه زنيم و آتش کنيم.
دهقانرا خبر شد ماحضري ترتيب کرد و پيش آورد و زمين ببوسيد و گفت: قدر بلند سلطان بدين قدر نازل نشدي وليکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد.
ملک را سخن گفتن او مطبوع آمد. شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. دهقان در رکاب سلطان همي رفت و ميگفت:
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چيزي کم
از التفات بمهمان سراي دهقاني
کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسيد
که سايه بر سرش انداخت چون تو سلطاني