حکايت (١٠)

جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتي هول رسيد. کسي گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهي باشد که دريغ ندارد. گويند آن بازرگان به بخل معروف بود
گر بجاي نانش اندر سفره بودي آفتاب
تا قيامت روز روشن کس نديدي در جهان
جوانمرد گفت: اگر نوش دارو خواهم دهد يا ندهد و اگر دهد منفت کند يا نکند. باري خواستن از او زهر کشنده است
هر چه از دونان بمنت خواستي
در تن افزودي و از جان کاستي
و حکيمان گفته اند: آب حيات اگر فروشند في المثل بآب روي دانا نخرد که مردن به علت به از زندگاني به ذلت
اگر حنظل خوري از دست خوشخوي
به از شيريني از دست ترشروي