حکايت (٤٨)

ديدم گلي تازه چند دسته
بر گنبدي از گياه بسته
گفتم چه بود گياه ناچيز
تا در صف گل نشيند او نيز
بگريست گياه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم؟
من بنده حضرت کريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بي هنرم وگر هنرمند
لطفست اميدم از خداوند
با آنکه بضاعتي ندارم
سرمايه طاعتي ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند
رسمست که مالکان تحرير
آزاد کنند بنده پير
اي بار خداي عالم آراي
بر بنده پير خود ببخشاي
سعدي ره کعبه رضا گير
اي مرد خدا ره خدا گير
بدبخت کسي که سر بتابد
زين در، که دري دگر نيابد