حکايت (٤٧)

پادشاهي بديده حقارت در طايفه درويشان نظر کرد. يکي از آن ميان بفراست بجاي آورد و گفت: اي ملک ما در اين دنيا بجيش از تو کمتريم و بعيش خوشتر و بمرگ برابر و بقيامت بهتر
اگر کشور خداي کامرانست،
وگر درويش حاجتمند نانست،
در آن ساعت که خواهند اين و آن مرد
نخواهند از جهان بيش از کفن برد
چو رخت از مملکت بربست خواهي
گدائي بهترست از پادشاهي
ظاهر درويشي جامه ژنده است و موي سترده. و حقيقت آن دل زنده است و نفس مرده به
نه آنکه بر در دعوي نشيند از خلقي
وگر خلاف کنندش بجنگ برخيزد
اگر ز کوه فرو غلطد آسيا سنگي
نه عارفست که از راه سنگ برخيزد
طريق درويشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و تحمل هر که بدين صفتها موصوفست بحقيقت درويشست اگر چه در قباست، اما هرزه گردي بي نماز، هواپرست، هوس باز، که روزها بشب آرد در بند شهوت، و شبها روز کند در خواب غفلت، و بخورد هر چه در ميان آيد و بگويد هر چه بر زبان آيد، رندست اگر چه در عباست
اي درونت برهنه از تقوي
کز برون جامه ريا داري
پرده هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوريا داري