حکايت (١٩)

کارواني در زمين يونان بزدند و نعمت بي قياس ببردند. بازرگانان گريه و زاري کردند و خدا و پيغمبر شفيع آوردند، فايده نبود
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه کاروان
لقمان حکيم اندر آن کاروان بود. يکي گفتش: از کاروانيان مگر اينانرا نصيحتي کني و موعظه اي گوئي تا طرفي از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود. گفت: دريغ کلمه حکمت باشد با ايشان گفتن
آهني را که موريانه بخورد
نتوان برد از او بصيقل زنگ
با سيه دل چه سود گفتن وعظ
نرود ميخ آهنين در سنگ
بروزگار سلامت شکستگان درياب
که جبر خاطر مسکين بلا بگرداند
چو سائل از تو بزاري طلب کند چيزي
بده وگرنه ستمگر بزور بستاند