حکايت (١٠)

يکي پرسيد از آن گم کرده فرزند
که اي روشن گهر پير خردمند
ز مصرش بوي پيراهن شنيدي
چرا در چاه کنعانش نديدي
بگفت احوال ما برق جهانست
دمي پيدا و ديگر دم نهانست
گهي بر طارم اعلي نشينم
گهي در پشت پاي خود نبينم
اگر درويش بر حالي بماندي
سر دست از دو عالم برفشاندي