حکايت (٢٦)

ظالمي را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدي بحيف و توانگرانرا دادي بطرح صاحبدلي بر او گذر کرد و گفت:
ماري تو که هر کرا بيني بزني
يا بوم که هر کجا نشيني بکني
زورت ار پيش ميرود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندي مکن بر اهل زمين
تا دعائي بر آسمان نرود
ظالم از اين سخن برنجيد و روي درهم کشيد و بر او التفات نکرد که گفته اند: اخذته العزة بالاثم تا شبي آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد و ساير املاکش بسوخت و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشاند.
اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و ديدش که با ياران هميگفت: ندانم اين آتش از کجا در سراي من افتاد؟ گفت: از دود دل درويشان
حذر کن ز دود درونهاي ريش
که ريش درون عاقبت سر کند
بهم بر مکن تا تواني دلي
که آهي جهاني بهم بر کند
بر تاج کيخسرو نبشته بود
چه سالهاي فراوان و عمرهاي دراز
که خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانکه دست بدست آمدست ملک بما
بدستهاي دگر همچنين بخواهد رفت