حکايت (٢٢)

يکي از ملوک را مرضي هايل بود که اعاده ذکر آن ناکردن اوليتر، طايفه اي از حکماي يونان متفق شدند که مراين درد را دوائي نيست مگر زهره آدمي که بچندين صفت موصوف باشد، بفرمود تا طلب کردند، دهقان پسري يافتند بدان صفت که حکيمان گفته بودند.
پدر و مادرش را بخواند و بنعمت بيکران خوشنود گردانيد و قاضي فتوي داد که خون يکي از رعيت ريختن سلامت نفس پادشاه را روا باشد.
جلاد قصد کرد، پسر سر سوي آسمان کرد و تبسم نمود ملک پرسيدش که در اين حالت چه جاي خنديدن است. گفت: ناز فرزندان بر پدر و مادر باشد و دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشاه خواهند؛
اکنون پدر و مادر بعلت حطام دنيا مرا بخون در سپردند و قاضي بکشتنم فتوي داد و سلطان مصالح خويش در هلاک من همي بيند، بجز خداي عزوجل پناهي نمي بينم
پيش که برآورم ز دستت فرياد
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را از اين سخن دل بهم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت: هلاک من اوليتر که خون بيگناهي ريختن، سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بي اندازه بخشيد و آزاد کرد گويند هم در آن هفته شفا يافت
همچنان در فکر آن بيتم که گفت
پيلباني بر لب درياي نيل
زير پايت گر نداني حال مور
همچو حال توست زير پاي پيل