حکايت (١٥)

يکي از وزرا معزول شد و بحلقه درويشان درآمد، برکت صحبت ايشان در وي اثر کرد و جمعيت خاطرش دست داد، ملک بار ديگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت: معزولي به که مشغولي
آنانکه بکنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
کاغذ بدريدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرف گيران رستند
ملک گفت: هر آئينه ما را خردمند کافي بايد که تدبير مملکت را بشايد، گفت: اي ملک نشان خردمند کافي آنست که به چنين کارها تن در ندهد
هماي بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نيازارد
سيه گوشرا گفتند: ترا ملازمت شير بچه وجه اختيار افتاد. گفت: تا فضله صيدش ميخورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني ميکنم
گفتند: اکنون که بظل حمايتش درآمدي و بشکر نعمتش اعتراف کردي چرا نزديکتر نيائي تا بحلقه خاصانت درآرد و از بندگان مخلصت شمارد. گفت: همچنان از بطش او ايمن نيستم
اگر صد سال گبر آتش فروزد
چو يک دم اندر او افتد بسوزد
افتد که نديم حضرت سلطان زر بيابد و باشد که سر برود، و حکما گفته اند: از تلون طبع پادشاهان بر حذر بايد بودن که وقتي بسلامي برنجند و گاهي بدشنامي خلعت دهند، و آورده اند که ظرافت بسيار کردن هنر نديمانست و عيب حکيمان
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازي و ظرافت بنديمان بگذار