حکايت (٩)

يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري، و اميد از زندگاني قطع کرده که سواري از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه و رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند ملک نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانمراست يعني وارثان مملکت
در اين اميد بسر شد دريغ عمر عزيز
که آنچه در دلمست از درم فراز آيد
اميد بسته برآمد ولي چه فايده زآنک
اميد نيست که عمر گذشته بازآيد
کوس رحلت بکوفت دست اجل
اي دو چشمم وداع سر بکنيد
اي کف دست و ساعد و بازو
همه توديع يکدگر بکنيد
بر من افتاده دشمن ناکام
آخر اي دوستان گذر بکنيد
روزگارم بشد بناداني
من نکردم شما حذر نکنيد