حکايت (٨)

هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي که بند فرمودي؟ گفت: خطائي معلوم نکردم وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بي کرانست و بر عهد من اعتماد کلي ندارند ترسيدم که از بيم گزند خويش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:
از آن کز تو ترسد بترس اي حکيم
وگر با چو او صد برآئي بجنگ
نبيني که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ
از آن مار بر پاي راعي زند
که ترسد سرشرا بکوبد بسنگ