سبب تأليف کتاب

يک شب تأمل ايام گذشته ميکردم و بر عمر تلف کرده تأسف ميخوردم و سنگ سراچه دل بالماس آب ديده مي سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود ميگفتم
هر دم از عمر ميرود نفسي
چون نگه ميکني نمانده بسي
اي که پنجاه رفت و در خوابي
مگر اين پنج روزه دريابي
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و باز نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل
باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتي نو ساخت
رفت و منزل بديگري پرداخت
وان دگر پخت همچنين هوسي
وين عمارت بسر نبرد کسي
يار ناپايدار دوست مدار
دوستي را نشايد اين غدار
نيک و بد چون همي ببايد مرد
خنک آنکس که گوي نيکي برد
برگ عيشي بگو ز خويش فرست
کس نيارد ز پس تو پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز
اندکي ماند و خواجه غره هنوز
اي تهي دست رفته در بازار
ترسمت پر نياوري دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد
وقت خرمنش خوشه بايد چيد
بعد از تأمل اين معني مصلحت آن ديدم که در نشيمن عزلت نشينم و دامن از صحبت فراهم چينم و دفتر از گفته هاي پريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم
زبان بريده بکنجي نشسته صم بکم
به از کسي که نباشد زبانش اندر حکم
تا يکي از دوستان که در کجاوه انيس من بود و در حجره جليس. برسم قديم از در درآمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوي تعبد برنگرفتم رنجيده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگوي اي برادر بلطف و خوشي
که فردا چو پيک اجل در رسد
بحکم ضرورت زبان در کشي
يکي از متعلقان منش بر حسب اين واقعه مطلع گردانيد که فلان عزم کرده است و نيت جزم که بقيت عمر معتکف نشيند و خاموشي گزيند تو نيز اگر تواني سر خويش گير و راه مجانبت پيش.
گفتا بعزت عظيم و صحبت قديم دم برنيارم و قدم برندارم مگر آنگه که سخن گفته شود بر عادت مألوف و طريق معروف که آزردن دوستان جهلست و کفارت يمين سهل و خلاف راه صوابست و نقض راي اولوالالباب که ذوالفقار علي در نيام و زبان سعدي در کام
زبان در دهان اي خردمند چيست
کليد در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسي
که جوهر فرو شست يا پيلور
اگر چه پيش خردمند خامشي ادبست
بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشي
دو چيز طيره عقلست دم فرو بستن
بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشي
في الجمله زبان از مکالمه او درکشيدن قوت نداشتم و روي از محاوره او گردانيدن مروت ندانستم که يار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوري با کسي بر ستيز
که از وي گزيرت بود يا گريز
بحکم ضرورت سخن گفتيم و تفرج کنان بيرون رفتيم در فصل ربيع که صولت برد آرميده بود و ايام دولت ورد رسيده
پيراهن برگ بر درختان
چون جامه عيد نيکبختان
اول ارديبهشت ماه جلالي
بلبل گوينده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم افتاده لآلي
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را ببوستان يکي از دوستان اتفاق مبيت افتاد. موضعي خوش و خرم و درختان درهم. گفتي که خورده مينا بر خاکش ريخته و عقد ثريا از تاکش درآويخته
روضة ماء نهرها سلسال
دوحة سجع طيرها موزون
آن پر از لاله هاي رنگارنگ
وين پر از ميوه هاي گوناگون
باد در سايه درختانش
گسترانيده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر بازآمدن بر راي نشستن غالب آمد ديدمش دامني گل و ريحان و سنبل و ضيمران فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده.
گفتم: گل بستان را چنانکه داني بقايي و عهد گلستان را و فاني نباشد و حکما گفته اند: هر چه نپايد دلبستگي را نشايد. گفتا: طريق چيست؟
گفتم: براي نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستاني توانم تصنيف کردن که باد خزانرا بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عيش ربيعش را بطيش خريف مبدل نکند
بچه کار آيدت ز گل طبقي
از گلستان من ببر ورقي
گل همين پنجروز و شش باشد
وين گلستان هميشه خوش باشد
حالي که من اين حکايت بگفتم دامن گل بريخت و در دامنم آويخت که الکريم اذا وعد وفا فصلي در همان روز اتفاق بياض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسي که متکلمانرا بکار آيد و مترسلان را بلاغت افزايد.
في الجمله هنوز از گل بستان بقيتي مانده بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود بحقيقت که پسنديده آيد در بارگاه شاه جهان پناه، سايه کردگار و پرتو لطف پروردگار، ذخر زمان و کهف امان.
المؤيد من السماء، المنصور علي الاعداء، عضدالدولة القاهره و سراج الملة الباهره، جمال الانام مفخرالاسلام سعدبن اتابک الاعظم شاهنشاه المعظم مالک رقاب الامم، مولي ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر.
وارث ملک سليمان، مظفرالدنيا والدين ابوبکر بن سعد بن زنگي ادام الله اقبالهما و ضاعف جلالهما و جعل الي کل خير مالهما بکرشمه لطف خداوندي مطالعه فرمايد
گر التفات خداونديش بيارايد
نگارخانه چيني و نقش ارژنگيست
اميد هست که روي ملال درنکشد
ازين سبب که گلستان نه جاي دلتنگيست
علي الخصوص که ديباجه همايونش
بنام سعد ابوبکر سعدبن زنگيست
ديگر عروس فکر من از بيجمالي سر برنيارد و ديده يأس از پشت پاي خجالت برندارد و در زمره صاحبدلان متجلي نشود و مگر آنگه که متحلي گردد بزيور قبول اميرکبير عالم عادل مؤيد مظفر منصور، ظهير سرير سلطنت و مشير تدبير مملکت، کهف الفقرا ملاذالغربا مربي الفضلا محب الاتقيا افتخار آل فارس، يمين الملک، ملک الخواص باربک، فخرالدوله والدين غياث الاسلام والمسلمين عمدة الملوک و السلاطين ابوبکر ابي نصر اطال الله عمره و اجل قدره و شرح صدره و ضاعف اجره که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سايه عنايت اوست
گنهش طاعت است و دشمن دوست
بر هر يکي از ساير بندگان و حواشي، خدمتي معنيست که اگر در اداي برخي از آن تهاون و تکاسل روا دارند هر آينه در معرض خطاب آيند و در محل عتاب.
مگر اين طايفه درويشان که شکر نعمت بزرگان بر ايشان واجبست و ذکر جميل و دعاي خير، و اداي چنين خدمتي در غيبت اوليترست که در حضور، که آن بتصنع نزديکست و اين از تکلف دور و باجابت مقرون
پشت دو تاي فلک راست شد از خرمي
تا چو تو فرزند زاد مادر ايام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرين
خاص کند بنده اي مصلحت عام را
دولت جاويد يافت هر که نکونام زيست
کز عقبش ذکر خير زنده کند نام را
وصف ترا اگر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشاطه نيست روي دلارام را
تقصير و تقاعدي که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندي ميرود بنابر آنست که طايفه اي از حکماي هند در فضايل بوذرجمهر سخن ميگفتند بآخر جز اين عيبش ندانستند که در سخن گفتن بطي است يعني درنگ بسيار ميکند و مستمع را بسي منتظر ميبايد بود تا وي تقرير سخني کند بوذرجمهر بشنيد و گفت انديشه کردن که چه گويم به از پشيماني خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده، پير کهن
بينديشد آنگه بگويد سخن
مزن بي تأمل بگفتار دم
نکو گوي اگر دير گوئي چه غم
بينديش و آنگه برآور نفس
وزان پيش بس کن که گويند بس
بنطق آدمي بهترست از دواب
دواب از توبه گر نگوئي صواب
فکيف در نظر اعيان حضرت خداوندي عز نصره که مجمع اهل دلست و مرکز علماي متبحر، اگر در سياقت سخن دليري کنم شوخي کرده باشم و بضاعت مزجاة بحضرت عزيز آورده، و شبه در بازار جوهريان جوي نيرزد و چراغ پيش آفتاب پرتوي ندارد و مناره بلند در دامن کوه الوند پست نمايد
هر که گردن بدعوي افرازد
دشمن از هر طرف برو تازد
سعدي افتاده ايست آزاده
کس نيايد بجنگ افتاده
اول انديشه وآنگهي گفتار
پايبست آمدست و پس ديوار
نخل بندي دانم ولي نه در بستان، شاهدي فروشم ولي نه در کنعان، لقمان را گفتند حکمت از که آموختي گفت از نابينايان که تا جاي نبينند پاي ننهند، قدم الخروج قبل الولوج
مرديت بيازماي وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس بجنگ
چه زند پيش بار زويين چنگ
گربه شيرست در گرفتن موش
اما باعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوايب زيردستان بپوشند و در افشاي جرائم کهتران نکوشند، کلمه چند به طريق اختصار از نوادر و امثال، و شعر و حکايات، و سير ملوک ماضي در اين کتاب درج کرديم و برخي از عمر گرانمايه بر او خرج، موجب تصنيف کتاب گلستان اين بود و بالله التوفيق بماند سالها اين نظم و ترتيب
ز ما هر ذره خاک افتاده جائي
غرض نقشيست کز ما باز ماند
که هستي را نمي بينم بقائي
مگر صاحبدلي روزي برحمت
امعان نظر در ترتيب کتاب و تهذيب ابواب، ايجاز سخن را مصلحت ديد تا بر اين روضه غنا و حديقه غليا چون بهشت بهشت باب اتفاق افتاد، از اين مختصر آمد تا بملالت نينجامد
باب اول در سيرت پادشاهان
باب دوم در اخلاق درويشان
باب سوم در فضيلت قناعت
باب چهارم در فوايد خاموشي
باب پنجم در عشق و جواني
باب ششم در ضعف و پيري
باب هفتم در تأثير تربيت
باب هشتم در آداب صحبت
در آن مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصيحت بود و گفتيم
حوالت با خدا کرديم و رفتيم