حکايت

شبي دعوتي بود در کوي من
ز هر جنس مردم در او انجمن
چو آواز مطرب برآمد ز کوي
به گردون شد از عاشقان هاي و هوي
پري پيکري بود محبوب من
بدو گفتم اي لعبت خوب من
چرا با رفيقان نيايي به جمع
که روشن کني مجلس ما چو شمع؟
شنيدم سهي قامت سيم تن
که مي رفت و مي گفت با خويشتن
محاسن چو مردان نداري به دست
نه مردي بود پيش مردان نشست
سيه نامه تر زان مخنث مخواه
که پيش از خطش روي گردد سياه
ازان بي حميت ببايد گريخت
که نامرديش آب مردان بريخت
پسر کو ميان قلندر نشست
پدر گو ز خيرش فروشوي دست
دريغش مخور بر هلاک و تلف
که پيش از پدر، مرده به ناخلف