حکايت

طريقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندي به هم
يکي زان ميان غيبت آغاز کرد
در ذکر بيچاره اي باز کرد
کسي گفتش اي يار شوريده رنگ
تو هرگز غزا کرده اي در فرنگ؟
بگفت از پس چار ديوار خويش
همه عمر ننهاده ام پاي پيش
چنين گفت درويش صادق نفس
نديدم چنين بخت برگشته کس
که کافر ز پيکارش ايمن نشست
مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت ديوانه مرغزي
حديثي کز او لب به دندان گزي
من ار نام مردم بزشتي برم
نگويم بجز غيبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
رفيقي که غايب شد اي نيک نام
دو چيزست از او بر رفيقان حرام
يکي آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غيبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خير خود از وي توقع مدار
که اندر قفاي تو گويد همان
که پيش تو گفت از پس مردمان
کسي پيش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است