در مرثيه عز الدين احمد بن يوسف

دردي به دل رسيد که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دريغ از جهان برفت
شايد که چشم چشمه بگريد به هاي هاي
بر بوستان که سرو بلند از ميان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
گيتي برو چو خوش سياووش نوحه کرد
خون سياوشان زد و چشمش روان برفت
دود دل از دريچه برآمد که دود ديگ
هرگز چنين نبود که تا آسمان برفت
تا آتش است خرمن کس را چنين نسوخت
زنهار از آتشي که به چرخش دخان برفت
باران فتنه بر در و ديوار کس نبود
بر بام ما ز گريه خون ناودان برفت
تلخست شربت غم هجران و تلخ تر
بر سرو قامتي که به حسرت جوان برفت
چندان برفت خون ز چراحت به راستي
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
همچون شقايقم دل خونين سياه شد
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
خورديم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه اين چه نيش بود که تا استخوان برفت
هشيار سرزنش نکند دردمند را
کز دل نشان نمي رود و دلنشان برفت
چشم و چراغ اهل قبايل ز پيش چشم
برق جهنده چون برود همچنان برفت
ليکن سموم قهر اجل را علاج نيست
بسيار ازين ورق که به باد خزان برفت
ما کاروان آخرتيم از ديار عمر
او مرد بود پيشتر از کاروان برفت
اقبال خاندان شريف و برادران
جاويد باد اگر يکي از خاندان برفت
اي نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفاي زمان برفت
دانند عاقلان به حقيقت که مرغ روح
وقتي خلاص يافت کزين آشيان برفت
زنهار از آن شبانگه تاريک و بامداد
کز تو خبر نيامد و از ما فغان برفت
زخمي چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروي دل چه فايده دارد چو جان برفت
شرح غمت تمام نگفتيم همچنان
اين صد يکيست کز غم دل بر زبان برفت
سعدي هميشه بار فراق احتمال اوست
اين نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
حکم خداي بود قراني که از سپهر
بر دست و تيغ حضرت صاحبقران برفت
عمرش دراز باد که بر قتل بيگناه
وقتي دريغ گفت که تير از کمان برفت