شماره ٣٧: بر سر آنم که پاي صبر در دامن کشم

بر سر آنم که پاي صبر در دامن کشم
نفس را چون مار خط نهي پيرامن کشم
بس که بودم چون گل و نرگس دو روي و شوخ چشم
باز يکچندي زبان در کام چون سوسن کشم
بس که دنيا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتي چون موريانه روي در آهن کشم
روح پاکم چند باشم منزوي در کنج خاک
حور عينم تا کي آخر بار اهريمن کشم
لاله در غنچه ست تا کي خار در پهلو نهم
دوست در خانه ست تا کي رطل بر دشمن کشم
وه که گر با دوست دريابم زمان ماجرا
خرده اي ديگر حريفان را غرامت من کشم
سعدي گردن کشم پيش سخن دانان وليک
جاودان اين سر نخواهد ماند تا گردن کشم