شماره ٦٣٧: ندانم از من خسته جگر چه مي خواهي

ندانم از من خسته جگر چه مي خواهي
دلم به غمزه ربودي دگر چه مي خواهي
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشايي
ز روزگار من آشفته تر چه مي خواهي
به هرزه عمر من اندر سر هواي تو شد
جفا ز حد بگذشت اي پسر چه مي خواهي
ز ديده و سر من آن چه اختيار توست
به ديده هر چه تو گويي به سر چه مي خواهي
شنيده ام که تو را التماس شعر رهيست
تو کان شهد و نباتي شکر چه مي خواهي
به عمري از رخ خوب تو برده ام نظري
کنون غرامت آن يک نظر چه مي خواهي
دريغ نيست ز تو هر چه هست سعدي را
وي آن کند که تو گويي دگر چه مي خواهي