شماره ٥٩٢: روي بپوش اي قمر خانگي

روي بپوش اي قمر خانگي
تا نکشد عقل به ديوانگي
بلعجبي هاي خيالت ببست
چشم خردمندي و فرزانگي
با تو بباشم به کدام آبروي
يا بگريزم به چه مردانگي
با تو برآميختنم آرزوست
وز همه کس وحشت و بيگانگي
پرده برانداز شبي شمع وار
تا همه سوزيم به پروانگي
يا ببرد خانه سعدي خيال
يا ببرد دوست به همخانگي