شماره ٥٥٠: ديدم امروز بر زمين قمري

ديدم امروز بر زمين قمري
همچو سروي روان به رهگذري
گوييا بر من از بهشت خداي
باز کردند بامداد دري
من نديدم به راستي همه عمر
گر تو ديدي به سر بر قمري
يا شنيدي که در وجود آمد
آفتابي ز مادر و پدري
گفتم از وي نظر بپوشانم
تا نيفتم به ديده در خطري
چاره صبرست و احتمال فراق
چون کفايت نمي کند نظري
مي خراميد و زير لب مي گفت
عاقل از فتنه مي کند حذري
سعديا پيش تير غمزه ما
به ز تقوا ببايدت سپري