شماره ٥٤٢: آخر نگاهي بازکن وقتي که بر ما بگذري

آخر نگاهي بازکن وقتي که بر ما بگذري
يا کبر منعت مي کند کز دوستان ياد آوري
هرگز نبود اندر ختن بر صورتي چندين فتن
هرگز نباشد در چمن سروي بدين خوش منظري
صورتگر ديباي چين گو صورت رويش ببين
يا صورتي برکش چنين يا توبه کن صورتگري
ز ابروي زنگارين کمان گر پرده برداري عيان
تا قوس باشد در جهان ديگر نبيند مشتري
بالاي سرو بوستان رويي ندارد دلستان
خورشيد با رويي چنان مويي ندارد عنبري
تا نقش مي بندد فلک کس را نبودست اين نمک
ماهي ندانم يا ملک فرزند آدم يا پري
تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گويي به محرابم دري
ديگر نمي دانم طريق از دست رفتم چون غريق
آنک دهانت چون عقيق از بس که خونم مي خوري
گر رفته باشم زين جهان بازآيدم رفته روان
گر همچنين دامن کشان بالاي خاکم بگذري
از نعلش آتش مي جهد نعلم در آتش مي نهد
گر ديگري جان مي دهد سعدي تو جان مي پروري
هر کس که دعوي مي کند کو با تو انسي مي کند
در عهد موسي مي کند آواز گاو سامري