شماره ٤٢٢: آن کس که از او صبر محالست و سکونم

آن کس که از او صبر محالست و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
پرسيد که چوني ز غم و درد جدايي
گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم
زان گه که مرا روي تو محراب نظر شد
از دست زبان ها به تحمل چو ستونم
مشنو که همه عمر جفا برده ام از کس
جز بر سر کوي تو که ديوار زبونم
بيمست چو شرح غم عشق تو نويسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم
آنان که شمردند مرا عاقل و هشيار
کو تا بنويسند گواهي به جنونم
شمشير برآور که مرادم سر سعديست
ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم