شماره ٣٠٢: به فلک مي رسد از روي چو خورشيد تو نور

به فلک مي رسد از روي چو خورشيد تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روي تو دور
آدمي چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنين روي بهشتي بيند
گرش انصاف بود معترف آيد به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآيي چو صباح از ديجور
زندگان را نه عجب گر به تو ميلي باشد
مردگان بازنشينند به عشقت ز قبور
آن بهايم نتوان گفت که جاني دارد
که ندارد نظري با چو تو زيبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آويز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
اين حلاوت که تو داري نه عجب کز دستت
عسلي دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غيبتت اي دوست به من مي گذرد
نتوانم که حکايت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نماي زن و مرد
من به شيرين سخني تو به نکويي مشهور
سختم آيد که به هر ديده تو را مي نگرند
سعديا غيرتت آمد نه عجب سعد غيور