شماره ٢٩٦: دولت جان پرورست صحبت آموزگار

دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بي مدعي سفره بي انتظار
آخر عهد شبست اول صبح اي نديم
صبح دوم بايدت سر ز گريبان برآر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمايي به شب طلعت خورشيدوار
مشعله اي برفروز مشغله اي پيش گير
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
خيز و غنيمت شمار جنبش باد ربيع
ناله موزون مرغ بوي خوش لاله زار
برگ درختان سبز پيش خداوند هوش
هر ورقي دفتريست معرفت کردگار
روز بهارست خيز تا به تماشا رويم
تکيه بر ايام نيست تا دگر آيد بهار
وعده که گفتي شبي با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
دور جواني گذشت موي سيه پيسه گشت
برق يماني بجست گرد بماند از سوار
دفتر فکرت بشوي گفته سعدي بگوي
دامن گوهر بيار بر سر مجلس ببار