شماره ٢٨٠: مرو به خواب که خوابت ز چشم بربايد

مرو به خواب که خوابت ز چشم بربايد
گرت مشاهده خويش در خيال آيد
مجال صبر همين بود و منتهاي شکيب
دگر مپاي که عمر اين همه نمي پايد
چه ارمغاني از آن به که دوستان بيني
تو خود بيا که دگر هيچ در نمي بايد
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسيار
چو آفتاب برآيد ستاره ننمايد
ز نقش روي تو مشاطه دست بازکشيد
که شرم داشت که خورشيد را بيارايد
به لطف دلبر من در جهان نبيني دوست
که دشمني کند و دوستي بيفزايد
نه زنده را به تو ميلست و مهرباني و بس
که مرده را به نسيمت روان بياسايد
دريغ نيست مرا هر چه هست در طلبت
دلي چه باشد و جاني چه در حساب آيد
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرمايد
گر آه سينه سعدي رسد به حضرت دوست
چه جاي دوست که دشمن بر او ببخشايد