جامه فرسوده

از پي خود ميکشاند صيد خون آلوده را
ميبرد هر سو نسيم گل، غبار سوده را
تا زدم لبخند از شادي، بلايي در رسيد
چشم گردون در کمين باشد دل آسوده را
گفتم از بند جدايي وارهم، غافل که چرخ
عقده ديگر فزايد عقده نگشوده را
آسمان هر روز خون در ساغرم افزون کند
ايزد از من وا نگيرد روزي افزوده را
تکيه بر گردون مکن اي دل که جز مکر و فريب
نيست رنگي اين رواق لاجورد اندوده را
جان افلاکي نزيبد در تن خاکي رهي
تازه چون گل باش نو کن جامه فرسوده را

١٣٢٢