گوهر ناياب

از آن اميدوار وعده فردا کني ما را
که با اين شيوه حالي، از سر خود وا کني ما را
از آن خندي به روي مدعي همچون قدح اي گل
که گريان در ميان بزم، چون مينا کني ما را
تو گرمي از وفا با غير و من ميسوزم از غيرت
هلاک اي دوست، زين دشمن پرستي ها کني ما را
چنين گوهر به دست هر کسي آسان نمي افتد
مده از کف، که مشکل بعد از اين پيدا کني ما را
چه پرسي کز رخ و قدت کدامين خوبتر باشد؟
سراپا ناز من، حيران ز سر تا پا کني ما را
به جان، شرمنده لطف توايم اي چرخ بازيگر
که با آزار خود، بيزار از دنيا کني ما را
نهان در زير دامن، آتش سوزان نمي ماند
تو اي سوز محبت، عاقبت رسوا کني ما را
رهي، از بس کني توصيف صحراي جنون، ترسم
که آخر همچو خود مجنون آن صحرا کني ما را

١٣٢٠