خشک سال ادب

دگر ز جان من اي سيمبر چه ميخواهي
ربوده اي دل زارم، دگر چه ميخواهي؟
مريز دانه، که ما خود اسير دام توايم
ز صيد طاير بي بال و پر چه ميخواهي؟
اثر ز ناله خونين دلان، گريزان است
ز ناله، اي دل خونين، اثر چه ميخواهي؟
بگريه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت: ازين رهگذر چه ميخواهي؟
چه پرسي از من مدهوش، راز هستي را
ز مست بي خبر از خود، خبر چه ميخواهي؟
نهاده ام سر تسليم، زير شمشيرت
بيار بر سرم اي عشق، هرچه ميخواهي!
کنون که بي هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه، حرمت اهل هنر چه ميخواهي؟
به غير آنکه بيفتد ز چشمها چون اشک
بجلوه گاه خزف، از گهر چه ميخواهي؟
رهي، چه مي طلبي نظم آبدار از من؟
به خشک سال ادب، شعر تر چه ميخواهي؟

مهرماه ١٣١٤