وفاي شمع

مردم از درد و نميآئي ببالينم هنوز
مرگ خود مي بينم و رويت نمي بينم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنايان از سرم
شمع را نازم که ميگريد به بالينم هنوز
آرزو مرد و جواني رفت و عشق از دل گريخت
غم نميگردد جدا از جان مسکينم هنوز
روزگاري پا کشيد آن تازه گل از دامنم
گل بدامن ميفشاند، اشک خونينم هنوز
گرچه سرتاپاي من مشت غباري بيش نيست
در هوايش چون نسيم از پاي ننشينم هنوز
سيمگون شد موي و غفلت همچنان برجاي ماند
صبحدم خنديد و من در خواب نوشينم هنوز
خصم را از ساده لوحي دوست پندارم، رهي
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بينم هنوز

ارديبهشت ١٣٣٢