از خود رميده

چو گل ز دست تو جيب دريده اي دارم
چو لاله دامن در خون کشيده اي دارم
بحفظ جان بلاديده، سعي من بيجاست
که پاس خرمن آفت رسيده اي دارم
ز سرد مهري آن گل، چو برگهاي خزان
رخ شکسته و رنگ پريده اي دارم
نسيم عيش، کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله، دل داغديده اي دارم
مرا ز مردم نااهل، چشم مردمي است
اميده ميوه، ز شاخ بريده اي دارم
کجاست عشق جگرسوز اضطراب انگيز؟
که من بسينه، دل آرميده اي دارم
صفا و گرمي جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهي و خوناب ديده اي دارم
مرا چگونه بود تاب آشنائي خلق
که چون رهي، دل از خود رميده اي دارم

ارديبهشت ١٣٢٨