بر مزار مولوي

گفتم چو غنچه خنده زنم در ديار تو
دردا که غرق گريه شدم بر مزار تو
هنگام نوبهار که دوران خرمي است
دردا و حسرتا که خزان شد بهار تو
بگرفته است آينه خاطرم غبار
تا دور ماندم از نفس بي غبار تو
اي آرزوي دل که ز ياران بريده اي
بنماي رخ که سوختم از انتظار تو
وي کرده ميزباني ما در ديار ما
باز آ که ميهمان توام در ديار تو
ما راست داغ مهر تو بر سينه يادگار
رفتي ولي ز دل نرود يادگار تو
گر شمع نيست بر سر خاک تو باک نيست
چون شمع سوخت جان رهي بر مزار تو

١٣٣٦